يا باش دشمن من، يا دوست باش ويحک

شاعر : منوچهري

نه دوستي نه دشمن، اينت سياهکاري يا باش دشمن من، يا دوست باش ويحک
خود باز باز داند از مرغک شکاري آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
زيرا که چون مني را تزويرگر شماري تزويرگر نيم من، تزويرگر تو باشي
افسوس کرد نتوان بر شير مرغزاري اين جايگاه نتوان تزوير شعر کردن
با لفظهاي مائي، با طبعهاي ناري هستند جز تو اينجا استاد شاعراني
ديدند سحر شعرم ديدند کامگاري ايشان مرا تجارب کردند بي‌محابا
تا بردوم به شعرت چون باد صحاري تو نيز تجربت کن تا دستبرد بيني
برخاست از تو غلغل، برخاست از تو زاري از بهر آنکه شعرم شه ديد و خوشدل آمد
الفاظهاي نيکو، ابياتهاي عاري من شعر بيش گويم، کان شاه را خوش آيد
نهمار ناصبوري، نهمار بيقراري گر تو به هر مديحي، چندين تپيد خواهي
جز آفرين و مدحت شه را به حقگزاري تا من در اين ديارم، مدح کسي نگفتم
نه بر در حجازي، نه بر در بخاري جز درگه شهنشه بر درگهي نبودم
از بهر دوشياني وز بهر يک دو آري همچون تويي که خدمت کهتر کني و مهتر
تا بازگشت سلطان از لاله‌زار ساري داني که من مقيمم بر درگه شهنشه
دو پاي پر جراحت، دو ديده گشته تاري اين دشتها بريدم، وين کوهها پياده
بختم شود مساعد، روزم شود بهاري اميد آنکه خواند، روزي ملک دو بيتم
کوشي که رحمت شه از بنده بازداري اکنون که شاه شاهان بر بنده کرد رحمت
اي ويحک آب دريا از من دريغ داري خشم آيدت که خسرو با من کند نکويي
اکنون که ديده خسرو از من اميدواري اي کاشکي حسودم، چون تو هزار بودي
چون باد بيش باشد، بهتر رود سماري حاسد چو بيش باشد بهتر رود سعادت
چون شاعران ديگر بر خدمتي گماري شاها به رغم حاسد، خواهم که من رهي را
کز فر مير ماضي، بوده‌ست بر غضاري بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
فعل تو بختياري، ملک تو اختياري دايم بزي اميرا! با عز و با جلالت
زين سو صف غلامان، زان سو صف جواري زير تو تخت زرين بر سرت چتر ديبا
مجلس چرا نسازي، باده چرا نياري اي لعبت حصاري، شغلي دگر نداري
خواهم که تو به شادي روزي همي‌گذاري چونانکه من به شادي روزي هم گذارم
زين بيش کرد بايد مارات خواستاري گر دوستدار مايي، اي ترک خوبچهره
زيرا که خواستاري باشد ز دوستداري بنماي دوستداري، بفزاي خواستاري
خوش نيست خوارکاري، خوبست بردباري تو خوارکار ترکي، من بردبار عاشق
در خدمتم نکردي چندين تو خوارکاري گر با تو بردباري چندين نکردمي من
آري تو خويشتن را نزديک ما به خواري گر گرد خوارکاري گردي تو نيز با ما
زان دل به تو سپردم تا حق من گزاري من دل به تو سپردم، تا شغل من بسيجي
خواهم که دل به رافت تو باز من سپاري گر زانکه جرم کردم، کاين دل به تو سپردم
فردات خيلتاشي ترک آورم تتاري دل باز ده به خوشي ورنه ز درگه شه
زيبا به پادشاهي، دانا به شهرياري از درگه شهنشاه، مسعود با سعادت
از کس نخواست بايد، جز از خداي ياري شاهي بزرگواري، کو را به هيچ کاري
او را گزيد دولت، او را گزيد باري او را گزيد لشکر، او را گزيد رعيت
بر پشت ژنده پيلان، اين شه کند سواري از ننگ آنکه شاهان، باشند بر ستوران
خنياگران او را پيلست با عماري گر زانکه خسروان را مهدي بود بر استر
صندوق پيلهايش از صندل قماري اکليلهاي پيلانش از گوهرست و لل
يک چند گاه بايد اکنون که مي گساري اي شهريار عالم يک چند صيد کردي
مال حلال جويي، شاخ کمال کاري جام رحيق خواهي، شعر مديح خواهي
پاينده باد بختت، پاينده بختياري من بنده را ز رحمت کردي بزرگ، شاها
اينت کريم طبعي، اينت بزرگواري درخواستي تو شعرم، اينت بزرگ شاهي
نيکيت باد و نعمت، شاديت و شادخواري اضعاف حرفهايي کز شعر من شنيدي
آنست وزن شيرين، آنست لفظ جاري شعري که تو شنيدي، آنست بحر نيکو
باشد ز زشتنامي، باشد ز بدعواري بد گفتن اندرآنکس، کومادح تو باشد
با آنهمه نبوت، وان فر کردگاري اي مير! مصطفي را گفتند کافران بد
بر عيسي‌بن مريم، بر مريم و حواري چندان دروغ و بهتان، گفتند آن جهودان
نه قرص آفتابم، نه ماه ده چهاري من کيستم که برمن نتوان دروغ گفتن
پنداشتم که زينت بيشست هوشياري اي شاعر سبکدل با من چه اوفتادت
ويحک دلير مردي کاين لفظ گفت ياري تو آفرين خسرو گويي دروغ باشد
دنبال ببر خايي، چنگال شير خاري با من همي چخي تو و آگه نه اي که خيره
مهمان بري به خانه، نقل و رحيقم آري چون روي من ببيني، با من کني تلطف
نيکست کت نيايد زين کار شرمساري و آنجا که من نباشم، گويي مثالب من